وجود مامان و باباوجود مامان و بابا، تا این لحظه: 12 سال و 8 ماه و 26 روز سن داره

فرشته کوچولوی مامان

عروسی خاله سعیده

عزیزم سلام، می خوام برات بنویسم که پنج شنبه 22 اردیبهشت 90 عروسی خاله کوچکه بود که تو از توی دل مامان شاهد اون بودی! گلم کم کم که داری بزرگتر می شی مامان تندتر خسته می شه و دلش می خواد بخوابه. با بابا محسن تصمیم داریم به امید خدا بریم برات خرید! 1 هفته قبل از عروسی خاله، مامان فرشته وقت دکتر داشت که تو مطب دکتر با سونوکیت صدای قلبت رو شنید و بهم گفت یه صدای اضافه می شنوه و باید 1 هفته ی دیگه سونوگرافی چهاربعدی برم، عزیزم باورت نمی شه که من عملاً مردم، آخر هفته هم قبل انجام سونو باید می رفتم خونه مامانی، روح از صورت و زندگی من رفته بود، دائم مضطرب و نگران بودم، چون ایام فاطمیه هم بود تو رو سپردم به خانم حضرت زهرا (س) و نذر کردم ا...
25 ارديبهشت 1390

اسم قشنگت

سلام پسر عزیزم!   تا یادم نرفته بذار برات خوابم رو تعریف کنم، شبی که قرار بود فرداش برم سونوگرافی تعیین جنسیت، خواب دیدم که تو خواب من یه پسر کوچولو دارم که این طرف و اون طرف می ره و من محمدصالح صداش می کردم! صبح که از خواب بلند شدم برای بابا محسن تعریف کردم.  پسرم الان این حرفو نمی گم، از ابتدا که فهمیدم که خدا قراره به ما یه نی نی خوشگل بده حس کردم پسری نمی دونم چرا؟ پسرم معمولاً حس آدما درسته!   بذار برات بگم خاله مهری مامان، یه پسر کوچولو داره به اسم محمدرضا، جالبه وقتی پسر بودنت هنوز معلوم نشده بوده ازش می پرسیدن که خاله فرشته نی نی چی می خواد بیاره؟ می گفت علی کوچولو!   محمدمهدی می گه اسمت رو بذار...
12 ارديبهشت 1390

سفر معنوی خاله لیلا و عمو محمد

سلام جگر گوشه ی مامان! گل من! خیلی نیست که فهمیدم صاحب یه پسر شدم ولی اینقدر موقع صحبت باهات پسرم پسرم کردم که گاهی فراموش می کنم که هنوز نیومده و ندیده اینقدر دلبسته ات شدم! احساس می کنم که سالهاست پسر دارم، عین مادرهایی که پسرهای بزرگ دارند می گم پسرم و این واسه ی خودم خیلی عجیب و جالبه! روز دوشنبه ۲۹ فروردین خاله لیلا و شوهرش عمو محمد رفتند سفر حج! خوش به حالشون این در حالیه که تو عزیز مادر تو هفته بیستمی. راستی من یادم رفت خاله ها و دایی و عمه و عموهات رو بهت معرفی کنم. عزیز مامان، تو ۲ خاله داری به اسمهای خاله لیلا و خاله سعیده که خاله لیلا از مامان بزرگتره  و خاله سعیده از مامان کوچکتره و یه دایی داری به اسم دایی امیر. ...
12 ارديبهشت 1390

سلام قند عسل!

سلام قند عسلم، گل پسرم، کاکل زری، پسر مامان! دیروز ۲۳ فروردین سال ۹۰، بین هفته  ۱۸ و ۱۹ فهمیدم  توی ناناز تو دلمی، زودی به بابا زنگ زدم و خوشحالش کردم. به خاله لیلا و خاله سعیده هم پیامک زدم و خاله لیلا تو رو قند عسل خوند! خاله سعیده هم کلی ذوق زده شد. شب هم به عمه ات پیامک دادم که خانم سونوگرافیتون اشتباه بود! اونم زنگ زد و گفت: خب ما دکترها هم ممکنه اشتباه کنیم! پسر عزیزم! شب قبل اینکه برم سونوگرافی خوابتو دیدم، خواب دیدم یه پسر ۱-۲ ساله دارم که تند و تند این طرف و اون طرف می دوید، منم صداش می کردم محمد صالح!
24 فروردين 1390

عیدت مبارک!

سلام میوه ی دلم! عیدت مبارک! صد سال به این سالها! گلم حالت چطوره؟ پریروز که پیش دکتر بودم بهم گفت حالت خوبه، آزمایشت هم خدا رو شکر مشکلی نداشت. عید امسال جای گرم و نرمی بودی و دستت از کلی شیرینی و شکلات و ... کوتاه بود و از دور شاهدشون بودی، عوضش به امید خدا سال دیگه که پا به دنیای آدمها گذاشتی و تا عید تقریباً یه ذره بزرگ شدی، مامان و بابا باید بدوون دنبالت تا زیاده روی نکنی ! عزیز دلم! دیروز ۵ ماهه شدی و مامان تقریباً داره کم کم سنگین می شه و حرکاتش کند، الهی من قربون اون بزرگ شدنت راستی هنوزم نمی دونم دختری یا پسری؟ قراره هفته آینده برم سونوگرافی!       ...
22 فروردين 1390

دلم واسه وبلاگت تنگ شده بود!

عزیز دلم سلام، دلم خیلی هوای وبلاگتو کرده بود، آخه از تو نوشتن زیباست، به تو اندیشیدن هم لذتبخشه، از تو گفتن، از تویی که هنوز هیچ تصویری ازت ندارم به غیر چند تا عکس سیاه و سفید سونوگرافی، باید تو تخیل تو را تجسم کنم میوه ی دلم! دلم می خواد تمام روز بهت فکر کنم، باهات صحبت کنم، حتی الان که ۱۴ هفته و ۷ روزه ای برات خرید عید کنم، برات موسیقی بذارم، نوازشت کنم. وجود من! حیف که دغدغه های مامان فرشته خیلی زیاده، نمی رسه همه ی این کارها رو انجام بده،  مامان هر روز سرکار می ره، به کارهای خونه می رسه و هو کلی کار دیگه،تازه هنوز هم حالش خیلی بده. می دونم اینا دلیل نمی شه به وجود نازنین دلم بی توجه بشم، به وجودی که داره تند و تند رشد ...
22 اسفند 1389

احوال مامان

هستی من! می خوام یه خرده از حال و روز مامان برات بنویسم که بعدها بدونی وقتی تو ۱۰ هفته و ۵ روزت بود،حال عمومی مامان چه جوری بود؟ مامان تو این روزا تقریباً حال خوبی نداره، دائم خواب آلوده، حالت تهوع داره، فشار خونش پایینه، معده درد داره و ... خانم دکترنبئی برای چک کردن سلامتت تو هفته ۱۱ دوباره سونوگرافی نوشته، تا حالا ۲ تا سونوگرافی دادم، یکی برای تایید وجودت تو دل من و یکی برای شنیدن صدای قلبت! عزیزم! وقتی خانم دکتر واسعی صدای قلبت رو اکو کرد و منم صدای قلبت رو شنیدم کلی ذوق کردم و البته خدا رو شکر. وقتی هم تو ماشین موقع برگشت به خونه به بابا محسن گفتم اونم کلی ذوق کرد. اینم بگم هر چی بیشتر می گذره حال عمومی من مخصوصاً بعدازظه...
25 بهمن 1389

ما اومدیم!

سلام، من می خوام اول از همه خودم رو برات معرفی کنم، من مامان فرشته هستم و پدرت هم بابا محسن.  عزیزم! تو الان تو دل مامانی، دقیقاً ۸ هفته و ۶ روزه که خدای بزرگ و مهربونمون تو رو به ما هدیه کرده و تو داری تند و تند رشد می کنی. گلم! هنوز نمی دونم دختری یا پسری؟ چه شکلی هستی؟ و ... ولی اینا برام خیلی مهم نیست، برام مهم سلامتی و تندرستیته. عسلم! بگذار یه خرده عقب تر برم، من و بابا محسن آبان ماه سال ۸۵ با هم عروسی کردیم. از پارسال هم از خدا می خواستیم و دعا می کردیم که خدای مهربون ما رو قابل بدونه و تو رو به عنوان امانت به ما هدیه بده، پس تمام هستی من! بدون که سرزده نیومدی، ما با تمام وجودمون تو رو می خواستیم و خودمون دعوتت کرد...
24 بهمن 1389